اشاره: «آینه» عنوان داستان کوتاهی است از محمد خلفوف، داستاننویس جوان مراکشی (متولد ۱۹۹۷). این داستان نخستین بار در ژوئن ۲۰۲۳ در وبگاه مجلۀ الجدید منتشر شده و برگردان فارسی آن بهقلم من در مجلهٔ جهان کتاب (شمارۀ ۴۰۷) انتشار یافته است.
چند وقتی است دلم یک چیز میخواهد: داشتن یک آینه.
سر راه محل کارم، یک فروشگاه لوازم منزل هست. جلوی ویترینش میایستم، روبهروی آینهای بلند با قاب سیاه. چند ثانیه خودم را ورانداز میکنم، بعد راهم را میکشم و میروم. برگشتنه هم کارم همین است. گذر زمان باعث شده این کار عادتم بشود.
اینطوری بود که عاشقِ داشتن آینه شدم.
البته خیلی وقت است آینهها را دوست دارم؛ نهفقط آینه، که هرچیزی که بشود انعکاس چیزهای دیگر را در آن دید: لیوان، قاشق، کتری، شیشۀ پنجرهها و ویترین مغازهها. اما خب، انعکاسی که آینه میدهد یک جورهایی اسرارآمیز است. باعث میشود یک دل سیر در آن نگاه کنم، بدون اینکه چنین کاری لازم باشد. مدتها در چهرۀ عادیِ خودم دقیق میشوم، و این کار آنقدر طول میکشد که گاهی با آرایشگرهایم به مشکل میخورم. موقع کوتاهکردن موهایم آنها حواسشان به من است و من حواسم به آینه.
بچه که بودم، مادرم خیلی بهخاطر این زلزدن به آینهها سرزنشم میکرد، خصوصاً وقتی موضوع برمیگشت به آینۀ کمدش. یواشکی میرفتم توی اتاقخواب و مینشستم لبۀ تخت و غرق تماشا میشدم. یک بار که موقع این کار خوندماغ شدم، مادرم گفت شبحِ آینهها میخواسته روحم را بردارد و با خودش به سرزمین مخفی آینهها ببرد. از آن بهبعد از آینهها میترسیدم، و درعینحال بهطرز عجیبی جذبشان میشدم.
مدتها بود پدر و مادرم را از دست داده بودم. نه برادر و خواهری داشتم، نه دوستی، نه زنی. تنها زندگی میکردم و چیزی توی زندگیام نبود که به آن احساس تعلق کنم؛ انگار نامرئی باشم. آینهها تنها چیزهای این دنیا بودند که باعث میشدند احساسِ بودن کنم، حتی شده انعکاسی کوچک در یک تکه شیشه.
از نگاهکردن به آینۀ کوچک حمام ــکه قاب سفیدش زرد شدهــ بدم میآید. جلوی این آینه صورتم را میشویم، دندانهایم را مسواک میزنم، ریشم را میتراشم و سرووضعم را قبل از بیرونرفتن از خانه ورانداز میکنم. فقط آن بالاهای بدنم تویش معلوم است؛ انگار آدم فقط سر و گردن داشته باشد. بخشهای لازمترِ بدن هم انگار نباشند. برای همین هم هست که فکر میکنم بهشدت به آینهای نیاز دارم که من را تمامقد نشان بدهد، نه فقط یک تکهام را. آینۀ آن مغازه بهترین گزینه است برایم.
هر روز، صبح و عصر، از جلوی آن مغازه رد میشوم؛ هر ماه و هر فصلی از سال که باشد، فرقی نمیکند. میایستم و به آینه نگاه میکنم. گاهی در روی خودم لبخند میزنم و گاهی این لبخند را قایم میکنم. «این شلوار به این پیرهن نمیآد»، «امروز ریشم رو خوب نتراشیدهم»؛ همینطور که جلوی آینه ایستادهام، از این حرفها به خودم میزنم. حتی وقتی رهگذرها از پشت سرم رد میشوند تصویرشان را در آینه نمیبینم. انگار همهچیز یکباره از دوروبرم غیب میشود: مردم، بوق ماشینها، سروصدای خیابان، آسمان، سنگینی کیسههای خریدی که به دست دارم… و بعد، یک جور احساس بدبختی، ناگهان بر من چیره میشود، انگار نیرویی ناشناخته وادارم میکند باز دوروبرم را ببینم. احساس تلخی است. گویی موجودی دیگر ــشاید همان شبح آینهها که مادرم میگفتــ دست سنگینش را میگذارد روی شانهام، و میخواهد من را با خودش ببرد به سرزمین آینهها. یکدفعه از جا میپرم و باز دوروبرم را حس میکنم.
وقتی به جلوی مغازه میرسم و میایستم، فروشنده را میبینم که از دستم کفری شده. شبیه همان مشکلی است که با آرایشگرها دارم.
بااینکه اینهمه شیفتۀ آینهها بودم، تا چند وقت پیش یک بار هم خواب آنها را ندیده بودم. کموبیش خواب هرچیزی را دیده بودم، جز آینه. تا اینکه بالاخره یک شب خوابش را دیدم؛ همان آینۀ مغازه را خواب دیدم. توی راهروِ طولانی و تاریکی بود. تلاش میکردم بروم سمتش و تصویر خودم را در آن ببینم، اما او دور و دورتر میشد. آخرهای خوابم نور شدیدی تابید و آینه را تکهتکه کرد.
تا دو روز، مدام یاد خوابم میافتادم. بالاخره به خودم جرئت دادم و رفتم که آینه را بخرم. وارد فروشگاه شدم. داخلش از بیرونش هم شیکتر بود. فروشنده متوجه حضورم شد و گفت: «خوش اومدین قربان. چی لازم دارین؟ تخت، کمد، متکا…؟»
«اون آینهای رو میخوام که گذاشتهین جلوی مغازه.»
آینه را خریدم. در راه خانه احساس خوشحالی میکردم. پیش نیامده بود با خریدن چیزی اینطور خوشحال شوم.
به خانه که رسیدم، دیدم نمیدانم آینه را کجا باید بگذارم: توی هال یا توی اتاق؟ بالاخره تصمیم گرفتم بگذارمش توی اتاقم. اینطوری هم او به من نزدیکتر بود و هم من به او. تازه، میتوانستم خودم را تمامقد ببینم، حتی اگر لخت بودم، حتی اگر تنها بودم. آینه را ــکه خیال نمیکردم اینقدر سنگین باشدــ برداشتم و بردم توی اتاق.
میز اتاق را کمی جابهجا کردم و آینه را گذاشتم بین در و میز. بعد خودم را آماده کردم که درست مثل وقتی آینه توی مغازه بود، بروم جلویش و خودم را در آن ببینم.
کامل جلویش قرار گرفتم، اما تصویرم توی آینه نبود.
این داستان در دوماهنامۀ جهان کتاب، شمارۀ ۴۰۷ (مهر و آبان ۰۳) منتشر شده است.