اشاره: «ولادتی دشوار» عنوان نخستین فصل از کتابی است با عنوان زندگانی به من چه آموخت؟ (ماذا علَّمَتني ٱلحَياة؟). این کتاب خودزندگینامۀ جلال امین (۱۹۳۵ تا ۲۰۱۸) است، اقتصاددان و نویسندۀ معاصر و سرشناس مصری. جلال پروردۀ خانوادهای ادبی است: آخرین فرزند احمد امین (۱۸۸۶ تا ۱۹۵۴)، ادیب و اندیشمند پرآوازۀ مصر است و برادرِ حسین و حافظ که این هر دو نیز از نویسندگان نامآشنای دیار اهرام بودهاند.
در زندگانی به من چه آموخت، جلال داستان زندگانی خود را از قبلِ ولادتش میآغازد و اندکاندک تا بلندای هفتادوچندسالگی پیش میرود. او در هر فصل، با صداقت و صمیمیت تمام، راوی یکی از وجوه بااهمیت زندگیاش است: از اعضای خانواده و دوستانش، تا انقلاب جولای ۱۹۵۲ در مصر و اثرش بر مردمان آن دیار، تا تحصیل و زندگی خودش در ایالات متحده و باقی ماجراها. نویسنده افزون بر بهدستدادن روایتی پرکشش و خواندنی از زندگی خود، جابهجا، گوشههایی پنهان از شخصیت و منش پدرش را نیز پدیدار کرده و از این رهگذر بر اهمیت کتابش افزوده است. همچنین در لابهلای ماجراها، از روزگار مصر و مصریان گفته و بهاینترتیب، بهنوبۀ خود، خواننده را در شناخت گذشتۀ این سرزمین و مردمانش یاری داده است.
در نخستین فصل از کتاب ــکه ترجمهاش در ادامه میآیدــ او داستان بهدنیاآمدنش را بنابه روایت مادرش از ماجرا تعریف میکند.
***
داستان من حتی برمیگردد به قبل از بهدنیاآمدنم. مادرم از هر فرصتی استفاده میکرد و داستان زمان بارداریاش را با افتخار تعریف میکرد؛ برای همین هم این داستان طوری در ذهن من جا خوش کرد که دیگر امکان نداشت فراموشش کنم. به خودش افتخار میکرد، به ایستادنش رودرروی پدرم، به زرنگیهایی که به خرج داده و ترفندهایی که به کار بسته بود تا بتواند مرا در شکمش نگه دارد و به من فرصت زیستن بدهد.
پدرم دو یا سه تا بچه بیشتر نمیخواست، اما کار تا آنجا پیش رفت که پدرِ ده فرزند شد. دو تا از این ده تا در همان نوزادی مُردند و هشت تایشان هم ماندند. وقتی کار به هشتمی کشید ــکه من باشمــ دیگر طاقت پدرم طاق شد و به این نتیجه رسید که وقتش شده حدومرزی برای این قضیه بگذارد. برای همین تصمیم گرفت مادرم را مجبور به سقط کند. من خودم هم نمیدانم چه سرّی بود که مادرم میخواست این هشتمین بچه را به هر قیمتی شده نگه دارد، درحالیکه بدون من هم باز کلی بچه داشت، هم پسر و هم دختر. بله، مصریها در آن زمان زیادبودن تعداد بچه را افتخاری برای مادر میدانستند، و هنوز هم بیشترشان همینطور فکر میکنند؛ اما بهاحتمال زیاد، دلیل دیگری در کار بود: عمهام. اینطور که مادرم میگفت، عمهام بهشدت به او حسادت میکرده، آنهم بهخاطر فرزندان پسری که خدا به مادرم داده بود. بنابراین میشود گفت اصرار مادرم بر نگهداشتن من اساساً بهخاطر سوزاندن دماغ عمه بوده است.
سقط در آن دوران (نیمههای دهۀ سی) کار سادهای نبود و پدرم ناچار بود برای این کار سراغ پزشکی خارجی برود، چون پزشکان مسلمانِ آن زمان معمولاً حاضر نبودند دست به چنین کاری بزنند. برای همین پدرم از پزشکی ایتالیایی برای این کار وقت گرفت. برای مادرم آسان نبود که جلوی پدرم بایستد، بااینحال چند بار توانست از این کار فرار کند: یک بار به خانۀ برادرش در عباسیه رفت، یک بار هم به خانۀ خواهرش در روستایشان، زاویةالبقلی در منوفیه. تا اینکه درنهایت در برابر تهدیدات پدرم تسلیم شد و زیر بار رفت.
بالاخره یک روز لباسهایش را پوشید تا با هم بروند پیش دکتر. در راهِ ایستگاه مترو[1]، پدرم طبق عادتش چند قدمی از مادرم پیش افتاده بود. آن زمانها عرف نبود که مرد در خیابان شانهبهشانهٔ همسرش راه برود. با رسیدن قطار، پدرم سوار واگن جلویی شده بود، با این تصور که لابد مادرم هم سوار واگن خانمها میشود. واگن خانمها درواقع چیزی نبود جز ردیفی کوچک از صندلیها در انتهای قطار که رویش نوشته بود: «بانوان» و فقط برای نشستن هفتهشت نفر خانم جا داشت. مادرم اما دلوجرئت به خرج داده بود. گذاشته بود پدرم سوار قطار شود، و بعد، از همان راهی که رفته بود، برگشته بود خانه. بهاینترتیب پدرم وقتی به ایستگاه مقصد میرسد، خودش را در موقعیتی کمدیگونه میبیند: منتظر است مادرم از واگن خانمها پیاده شود، اما این اتفاق نمیافتد و معلوم میشود زنش گولش زده است. میتوانم کشمکش و قیلوقالی را تصور کنم که موقع برگشتِ پدرم فضای خانه را پر کرده است، ازجمله، بیتردید، تهدید به طلاق.
بااینهمه پدرم از تصمیمش برنگشت و تلاشش را ازسرگرفت، یک بار با خشونت، بار دیگر با نرمی و ملاطفت، تا اینکه بالاخره مادرم واقعاً تسلیم شد و تصمیم گرفت برود پیش دکتر. مادرم در مقابل پزشک ایتالیایی نشست و گذاشت معاینه را شروع کند. اما بعد، در قلبش احساس خشمی غریزی کرد و یکباره دکتر را با پاهایش به عقب هل داد و با تمام شور و توان فریاد زد: «هوی، آقا، خیال کردهای بچهٔ شوهرم نیست؟!» با دیدن این صحنه، پزشک حسابی ترسیده بود. بعد عقب کشیده و با لکنتی که سالها موقع تعریفکردن داستان توسط مادرم موجب خندهٔ ما میشد، گفته بود: «خخخانم، بببه من چه؟ میخوای سقط کنی بکن، میخوای نننگهش داری نگه دار.» بهاینترتیب زنْ پیروز به خانه برگشته بود و مردْ ناامید. بعدازآن پدرم از این کار دست برداشت و تسلیم خواست خدا شد.
اینچنین بود که در ۲۳ ژانویهٔ ۱۹۳۵ به دنیا آمدم.
*این یادداشت در دوماهنامۀ جهان کتاب، شمارۀ ۳۹۹ (خرداد و تیر ۰۲) منتشر شده است.
[1]. منظور تراموا یا قطار خیابانی است. صنعالله ابراهیم، دیگر نویسندۀ نامآشنای مصری، در مقدمهای که بر رمان خود، ۶۷ (سَبعَةٌ وَسِتّين) نوشته آورده است: «در تاریخی که حوادث این رمان در آن رخ میدهد، به تراموایی که مناطقی از مصر الجدیده [یکی از محلههای قاهره] را به هم پیوند میداد، ’مترو‘ میگفتند و این بهخاطر وجاهت این وسیلۀ نقلیه در آن سالها بود» [مترجم].