چند روزی است که شبه‌شرح‌حال در کتاب‌فروشی‌های حقیقی و مجازی توزیع شده. دوست داشتم به همین مناسبت متنی بنویسم، که به‌دلایلی قیدش را زدم. درعین‌حال ترجیح دادم بخشی از این متن نانوشته را همین‌جا منتشر کنم، و آن تنها یادداشت از دویست‌وچند یادداشت کتاب است که به تور و تیغ ارشاد گرفتار آمد و پایش از کتاب بریده شد، و این البته تنها تغییری بود که در متن اعمال کردیم.
یادداشت حذف‌شده را بدون هیچ دست‌کاری‌ای می‌گذارم این گوشه به دو دلیل: اول برای اینکه مبادا انگ کم‌فروشی بخورم! دوم برای اینکه یک بار دیگر اهل‌نظر را یاد تنگ‌نظری سانسورچی‌ها بیندازم و دور هم پوزخندی بزنیم.
سرآخر هم این را بگویم که کتاب را قبل از من ناجی مولایی حدود چهارده سال پیش ترجمه کرده و این یادداشت هم در متن ترجمه‌اش آمده است! احتمالاً حضرات ارشادگر آن‌وقت‌ها معتقد بوده‌اند که دل و دین کسی با خواندن چنین یادداشتی به لرزه نمی‌افتد. چه می‌دانم؟

متن یاداشت حذف‌شده:

سؤال و جواب
پیرمرد از زن پرسید: «رفیق قدیمی، ببخشید، ولی آخر… چرا خودفروشی؟»
زن، اول از خشم ساکت شد، اما بعد به حرف آمد: «بگذار باهات صاف صادق باشم: قبلاً عشق می‌فروختم، با سود زیاد. حالا دارم همان عشق را با ضرر هنگفت می‌خرم. توی این دنیای بدذاتِ افسونگر، دیگر چاره‌ای برایم نمانده.»

پی‌نوشت: عنوان این یادداشت برگرفته از یکی از رباعی‌های شادروان فرخی یزدی است:

ای‌کاش به شهر، شحنه را زور نبود
ملت ز فشار ظلم مقهور نبود
یک شمه ز قانون‌شکنی می‌گفتم
گر نامهٔ ما اسیر سانسور نبود

دسته بندی شده در: