اشاره: «کسی با پیرمرد همصحبت نمیشود» داستانی است کوتاه از نویسندۀ معاصر سوری، خانم روعه سنبل. این داستان برگرفته از کتابی است با عنوان دو يَك که نخستین بار در سال ۲۰۲۳ در دمشق به چاپ رسیده است. سنبل در سال ۲۰۱۷ بهخاطر نوشتن کتاب صیّاد الألسنة برندۀ جایزۀ نوآوری ادبی شارجه شده است. ترجمۀ این داستان که در ادامه میآید در چهارصدوپنجمین شماره از مجلۀ جهان کتاب (خرداد و تیر ۱۴۰۳) انتشار یافته است.[1]
«امانتی رسید حاجی. امروز برو بگیرش.»
امینْ شادی را در صدای پسرش عامر حس کرد. پیام صوتی او را که صبح با واتساپ برایش فرستاده بود دوباره گوش کرد. آدرسی را که عامر میگفت نوشت. بعد مثل هر روز، صبحش را شروع کرد: ریشش را با دقت تراشید و قهوهاش را توی بالکن و میان گل و گیاهها نوشید. بعد بهشان آب داد و برای زنش که عاشق آنها بود فاتحهای خواند. سرآخر صبحانهاش را خورد و لباسش را پوشید: شلوار سیاهی که سر حوصله اتو کرده بود، و پلیور سفیدی که سمت چپ سینهاش یک مارک قلابی لاکوست داشت. خودش را با رضایت توی آینه ورانداز کرد. بعد عینک دودیاش را زد و کلاه پارچهای شیکش را به سر گذاشت. پارچۀ کلاه طرح شطرنجی داشت و دورتادورش را لبههایی چرمی گرفته بود. این لباسکارِ هرروزۀ امین بود. از هفت صبح تا دوی بعدازظهر کار میکرد. با این سرووضع بیشتر به خلبان میمانست تا رانندۀ تاکسی.
حدود هفتوربع امین از پلهها آمد پایین و مراسم روزانۀ رسیدگی به ماشین را شروع کرد. کفپوشها را درآورد و گوشۀ خیابان تکاند. بعد گردوخاک روی شیشه را با دستمالی خشک گرفت. روی صندلیها هم سر حوصله دستمالِ تر کشید. بعد نشست پشت فرمان. سوئیچ را که چرخاند، موتور صدایی کرد و ماشین لرزید، اما روشن نشد. امین ابروهای کمپشت سفیدش را در هم کشید. توی چهرهاش میشد نگرانی را خواند. امروز بیشتر از همیشه دلش میخواست دیر نکند. باید زود میرسید مرکز شهر تا بتواند پولی را که عامر با آنهمه اصرار برایش فرستاده بود بگیرد. گفته بود با این پول برای خانه صفحۀ خورشیدی بخرد. دولت روزانه فقط چهار ساعت برق را تأمین میکرد و با این صفحهها میتوانست کاری کند پدرش چند ساعتی بیشتر برق داشته باشد. پولفرستادن از آمریکا به این سادگی نبود. به مصاحبۀ تابعیتش که سالها انتظارش را میکشید چیزی نمانده بود و هیچ دلش نمیخواست درمورد مبلغی که به بانکی در یک کشور عربی حواله کرده بود سینجیمش کنند. از بدشانسی، این بار نتوانست آشنایی پیدا کند که پول نقد را با خودش ببرد و به پدرش برساند. دو ماه پرسوجو کرده بود تا بالاخره توانسته بود ازطریق قوموخویشِ یکی از دوستهایش پول را برساند امارات. از آنجا هم کسی قول داده بود در ازای دریافت مبلغی بابت هر هزار دلار، پول را ببرد دمشق.
«آفرین خانومخانوما.» امین این را بهعنوان تشکر به ماشین گفت. صدای ماشین عادی شد و راه افتاد. خانومخانوما یک فیات ۱۳۱ سفید بود که از وقتی امین آن را خریده بود، زنش این اسم را رویش گذاشته بود، بس که مرد به این ماشین میرسید. سی سالی بود اسم ماشین همین بود. برگهای مستطیلی هم پشت صندلی راننده چسبیده بود که پلاستیک شفافی رویش داشت. روی برگه شمارۀ تلفنی بود و زیرش هم با خط خوشی اسم راننده نوشته شده بود: «بابابزرگ امین.»
امین وقتی میخواست این برگه را بچسباند خیلی تردید داشت. دلش نمیخواست اسمش را کامل بنویسد. هرچه باشد دنیا کوچک است؛ ممکن است مسافری سوار شود و پسر یا دخترش را بشناسد. بعد خبر به گوششان میرسید که پدرشان دارد مسافرکشی میکند. لابد غیضشان میگرفت. هرچه باشد عامر ماهانه مبلغی برای پدرش میفرستاد که از نیاز او خیلی بیشتر بود.
از خودش پرسید: «استاد امین» چطور است؟ سالها بود که این لقب را یدک میکشید، از وقتی کارمند ادارۀ آموزش و پرورش شده بود تا زمان بازنشستگیاش. اما قیدش را زد. میترسید که مبادا مردم دستش بیندازند یا، در بهترین حالت، به حالش ترحم کنند. سرآخر تصمیم گرفت «بابابزرگ» را انتخاب کند. این کلمهْ هم به سنوسال او میآمد ــهفتادوسه سالی داشتــ هم باعث میشد مسافرها با او احساس صمیمیت کنند. از اینها گذشته، از ترکیب «بابابزرگ امین» خوشش میآمد. خودش را بابابزرگ میدانست؛ پنج نوه داشت ــکه قرار نبود بیشتر شوندــ و فقط از پشت تلفن و در تماس تصویری دیده بودشان، تماسهایی هولهولکی و هر چند وقت یک بار. نمیدانست بالاخره روزی از نزدیک خواهد دیدشان یا نه.
«کسی با پیرمرد همصحبت نمیشود.» این جمله مدام به یادش میآمد و لبخند بر لبش میآورد. آن را بهتقلید از عنوان یکی از رمانهای مارکز، نویسندۀ محبوبش، ساخته بود: کسی به سرهنگ نامه نمینویسد. فکر میکرد اگر قرار شود قهرمان رمانی باشد، بیبروبرگرد این بهترین عنوان برای آن رمان خواهد بود. درواقع نیاز او به همصحبتی با دیگران اولین انگیزۀ او برای کارکردن بعد از مرگ همسرش بود. مدتی بعد متوجه شده بود که درآمدش از مسافرکشی برای یک زندگی ساده و بیریختوپاش کافی است و با این کار دیگر نیازی نیست به پولی که پسرش با اصرار برایش میفرستاد دست بزند.
پسر یک بار بهبهانۀ خرید نفت پول میفرستاد، بار دیگر برای اینکه پدرش زن خدمتکاری بیاورد تا کمی رفتوروب کند و سه بار در هفته هم غذایی بپزد. یک بار به پدر میگفت با آن پول برود دستی به سروگوش موتور خانومخانوما بکشد، بار دیگر میگفت برود چکاپ پزشکی. امین هربار پولها را دریافت میکرد. و بعد به پسرش خبر میداد که منبع نفت پر شده، خانه مثل دستهگل تمیز شده، خانومخانوما اندازۀ صدتا اسب زور پیدا کرده، و تن و بدن خودش هم قرص و محکم شده. اما درواقع پولها را در یک جعبۀ قدیمی کفش قایم میکرد و جعبه را زیر تختش جا میداد.
دقیقاً هفتۀ پیش بود که جعبۀ کفش خالی شد. امین کل پول را برداشته بود. با پول کرایههای امروز، میتوانست باقی مبلغ را بپردازد و نقشهای را که یک ماه بعد از مرگ زنش کشیده بود عملی کند. نقشه وقتی به ذهنش رسیده بود که داغش کمی آرام گرفته و تازه توانسته بود بهطور واقعبینانهای به خود فکر کند.
عادت نداشت چیزی را از پسر و دخترش پنهان کند، اما این بار مجبور بود خودش تنهایی دستبهکار شود، چون میدانست اگر آنها بو ببرند، قطعاً مانعش میشوند. آنها چه میدانستند او چقدر نیازمند آرامش و انس است؟ همینطور که داشت خیابانهای حاشیۀ شهر را با آن رانندگی کندِ همیشگی میپیمود، به اینها هم فکر میکرد. به میدان اصلی که رسید شروع کرد به چراغزدن برای کسانی که منتظر ماشین ایستاده بودند: «شام، میرم شام». وقت شلوغی بود. برای همین هم زیاد معطل نشد. چهار نفر سوار شدند و کرایهشان را دادند. ماشین راه افتاد سمت مرکز پایتخت. آنها را میرساند و بعد میبایست ماشین را جایی پارک میکرد. پیداکردن جای پارک در آن ساعتِ صبح کار آسانی نبود، اما از الان به فکر این موضوع نبود. عوضش دلش میخواست در این بیستوپنج دقیقهای که طول میکشید تا به مقصد برسند، با مسافرها گپ بزند. اما درواقع هیچگاه موفق به چنین کاری نمیشد، چون مسافرها یا میخواستند در ماشین به ادامۀ خوابشان برسند، یا از جوانهای این دورهزمانه بودند که بیشترشان از این گوشیها توی گوششان بود و برای خودشان زمزمه میکردند و هرازگاه لبخندی احمقانه میزدند. دیگران هم ترجیح میدادند ساکت بمانند. وقتی هم که امین حرفی میزد، اینها فقط با اشارۀ سر جوابکی میدادند و بعد وانمود میکردند که دارند از پنجره بیرون را تماشا میکنند.
امین هرازگاه ترفندی به کار میگرفت تا مسافرها را به حرف بیاورد. از رادیو کمک میگرفت و بین شبکهها میچرخید. اگر به یک سخنرانی مذهبی برمیخورد، شروع میکرد از دورویی و دروغگویی روحانیها حرفزدن. آنوقت مسافرها هم ماجراهایی نقل میکردند در تأیید حرف او. اگر صدای فیروز پخش میشد، میگفت خدا برادران رحبانی را بیامرزد.[2] پشتبندش هم شروع میکرد بدوبیراهگفتن به آهنگهای امروزی. اگر اخبار پخش میشد، مدتی ساکت میماند و بعد با ناراحتی میگفت: «مملکت رو فروختن. کشور رو ویرون کردن و حالا نشستهن روی خرابههاش.» مسافرها تأییدش میکردند و بهاینترتیب به حرف میآمدند. صحبت تا آنجایی ادامه پیدا میکرد که امین وارد بحث میشد و هم به حکومت بدوبیراه میگفت و هم به براندازها! کار که به اینجا میکشید، یکی از مسافرها با گفتن جملۀ معنادار «خدا خودش برامون بسازه» باعث میشد امین به خودش بیاید و بحث را عوض کند.
اما بخش موردعلاقۀ امین آنجایی بود که ماجراهای خودش را تعریف میکرد. برای اینکه خیالش جمع شود که همه سراپا گوشاند، گاهی کمی پیازداغ هم اضافه میکرد. دلش نمیخواست توی ماشین هم ساکت باشد؛ همان سکوتهای طولانیِ توی خانه بسش بود. رفقایش ظرف کمتر از پنج سال یکی پس از دیگری از دنیا رفته بودند. بعدِ آنها هم که زنش ناگهانی فوت کرده بود. جنازه را دفن نکرده بود تا دخترشان دینا از آلمان بیاید. آمد، اما تنها و بدون خانواده. چند روزی پهلوی پدر ماند. به چشم پدر غریبه میآمد. حالش از همهچیزِ کشورش به هم میخورد. بعد هم رفت که رفت. پسرش عامر هم که عذرخواهی کرده و نیامده بود. منتظر مانده بود چند وقتی بگذرد و بعد به پدر گفته بود که خانه و ماشین را بفروشد و برود آمریکا پیش او. امین قاطعانه جواب رد داده بود: «میترسم توی غربت بمیرم. دلم میخواد همینجا بمیرم و همینجا هم دفن بشم.» این جمله را خطاب به مرد شصتسالهای گفت که وسط صندلی عقب نشسته بود و بهدقت گوش میداد. مرد حرف امین را تأیید کرد. امین هم مرد را توی آینه نگاه کرد و بعد برایش تعریف کرد که چطور یک روز صبح بیدار شده و بدن بیجان زنش را کنار خودش دیده. همهچیز را ریزبهریز گفت. گفت که زنش خوششانس بوده، چون بهراحتی توانستهاند توی گورستان دحداح، وسط پایتخت، خاکش کنند. برادرِ امین چند سال پیش مرده بود. امین هم زنگ زده بود به پسر بزرگ او. پسر گفته بود: «توی همون قبر پدرم دفنش کنین. ما دیگه برنمیگردیم به اون کشور، چه زنده، چه مرده!» مرد جوان با این جملات موافقت خودش و برادرهایش را اعلام کرده بود. اینطور شده بود که کارها خیلی زود پیش رفته بود.
«خدا لعنتشون کنه. مَرد، یه قبر توی دحداح شده سیمیلیون لیره؟»
امین با اطمینان حرف مسافر را تصحیح کرد: «بهخدا چهلمیلیونه داداش.» بعد، صحبت بهطور طبیعی رفت سمت گرانی و اوضاع ناجور اقتصادی. این موضوع برای همصحبتی امین با دو تا از مسافرها تا انتهای مسیر کافی بود. یکی دیگر از مسافرها که زنی چهلساله مینمود، کنار پنجره خوابش برده بود. چهارمی هم جوانکی بود که به پنجرۀ دیگر تکیه داده و سخت مشغول مرور درسهای دانشگاهش بود.
مسافرها زیر پلِ رئیس پیاده شدند. امین هم راه خودش را گرفت و رفت. یک ساعت بعد، پولی که به لیرۀ سوریه تبدیلش کرده بود، تماموکمال دستش بود. در طول هفتۀ بعد، از خیلیها تلفنی احوالپرسی کرد. با بعضیها هم قرار گذاشت و به دیدنشان رفت. بعد رفت و کارهای اداری را انجام داد و فرمها را پر کرد.
***
«این صفحههای خورشیدی خیلی خوبه بهخدا. خدا عوض خیر بده بهت عامر جان.»
وقتی امین داشت این را به پسرش میگفت، اتاق خواب با شمع کوچکی روشن بود. عامر در تعطیلات آخر هفته بود و امین مثل همیشه انتظار داشت پسرش یک عالمه چیز برای تعریفکردن داشته باشد، اما مثل هربار، کوشید به خودش حالی کند که سر پسرش شلوغ است و کار دارد. به آخرهای مکالمهشان که رسیدند، پسر با اشتیاقی واقعی پرسید چیزی کموکسر هست یا نه. امین ناخودآگاه دست برد به کشوی بغل تختخواب و با خوشحالی، برگهای را درآورد که بعد از کلی کلنجار رفتن با سمسارها و املاکیها به چنگش آورده بود.
«نترس. دیگه چیزی کموکسر نیست.»
این را با اطمینان خاطر گفت. بااینکه نور شمع ناچیز بود، توانست بعضی جزئیات برگه را که امضا و اثر انگشتش بر آن بود ببیند:
طرف اولْ قطعهزمینی با مشخصات زیر را به طرف دوم واگذار کرده است:
۲۶۵ سانتیمتر طول، ۹۰ سانتیمتر عرض، ۱۷۰ تا ۱۹۰ سانتیمتر عمق.
معامله بهصورت بیع قطعی بوده و وسایل تجهیز و تدفین میت نزد دفتر گورستان دحداح محفوظ است. همچنین خودرویی برای جابهجایی جنازه مقرر شده است.
این داستان در دوماهنامۀ جهان کتاب، شمارۀ ۴۰۵ (خرداد و تیر ۰۳) منتشر شده است.
[1]. داستان برگرفته از کتاب زیر است:
دو يَك، دارُ مَمدوح عُدوان لِلنَّشرِ وَٱلتَّوزیع، دِمَشق، ۲۰۲۳.
از نویسندۀ گرامی، خانم روعه سنبل، متشکرم که نسخهای از کتاب را در اختیار من قرار دادند (مترجم).
[2]. عاصی و منصور رحبانی دو برادر سراینده و آهنگساز لبنانی بودند. بسیاری از آثاری که فیروز، خوانندۀ سرشناس لبنانی، اجرا کرده با همکاری این دو برادر تولید شده است (مترجم).