اشاره: «خانهای با ورودی کوتاه» عنوان داستان کوتاهی است از نویسنده و داستانپرداز عرب، ابراهیم ساموئل (۱۹۵۱، سوریه). این داستان واقعگرا که به شیوۀ اولشخص روایت شده، نخستین بار در شمارۀ ۵۰۳ ماهنامۀ العربي (اکتوبر ۲۰۰۰) در کویت منتشر شد. بعدها ساموئل با کنار هم قراردادن چند داستان دیگر، مجموعهداستانی منتشر کرد و نام همین قصه را بر آن گذاشت (اَلبَيتُ ذُو ٱلمَدخَلِ ٱلواطِئ). این مجموعهداستان در سال ۲۰۰۲ در بیروت به چاپ رسید. از ساموئل چند مجموعه داستان دیگر هم منتشر شده است. داستانهای او تابهحال به زبانهای انگلیسی، ایتالیایی و چینی برگردانده شده است.
***
درد باعث میشد ناسزاها و نفرینهای جورواجور را سرهم کنم و، رگباری، نثار خودم کنم، با این امید که این «خودم» دفعات بعد، دیگر مرتکب فراموشکاری نشود، اما با این حرفها از اشتباهش دست نمیکشید. باز حواسم پرت میشد یا چیزی مشغولم میکرد. وقتی به خودم میآمدم که سرم به تیر سنگیِ کمارتفاعی خورده بود که بالای درِ خانۀ محل سکونتم قرار داشت. بعد، سرم از دردی سوزان و آتشین داغ میشد.
برخوردی بود پرشتاب و بیصدا، بالای پیشانیام. مرا به لرزه میانداخت و دچار سرگیجهام میکرد. سریع دستم را به دیوار میگرفتم که مبادا بیفتم. سرم را میمالیدم و سعی میکردم بر دردم غلبه کنم تا ستارگانی که بر اثر ضربه، جلوی چشمهایم میدرخشیدند، پنهان شوند و باز آرام بگیرم.
بیشتر اوقات، کمی بعد از این ضربه، درحالیکه چند قدم به عقب برمیداشتم، مکثی میکردم تا ورودی را درست ببینم و آهسته وارد شوم. بهدنبال چیزی میگشتم که از این وضع نجاتم دهد و در پی راهحلی، میرفتم توی فکر. از وضعِ خانه و خودم آشفته میشدم، چون نه میتوانستم تغییری در خانه ایجاد کنم و نه اینکه با این کوتاهیِ ورودی کنار بیایم و به آن عادت کنم. از شدت ناتوانی، چارهای نمیدیدم جز اینکه به معمارش بدوبیراه بگویم: «کدام دیوانۀ پستفطرتی این ورودی را اینطوری ساخته که به درد ردشدن حیوانها میخورد؟» یا اینکه به خودم ناسزا بگویم تا بلکه از خشمی که بابت این بیدقتی در درونم ایجاد میشد اندکی کم کنم: «تو دیگر چه حیوان نادانی هستی که بعد اینهمه وقت، هنوز عادت نکردهای خم شوی و سرت را بیاوری پایین که عین آدم رد شوی؟»
طبیعتاً این اتفاق همیشه نمیافتاد، اما وقتی اینطور میشد، وضعیت نامناسب خانه و ورودی عجیبش و همینطور کمدقتیام میآمد جلوی چشمم. برای نجات از این وضعیت، راهی سراغ نداشتم جز دقتکردن. بهخاطر همین، بهروشهای مختلف و با ترفندهای جورواجور، تلاش کردم خودم را راهنمایی کنم و تمرین بدهم و مراقب خودم باشم. آنقدر تلاش کردم تا اینکه بالاخره «خودم» حرفشنو شد و عادت کرد احتیاط کند. دیگر جز در مواقعی واقعاً نادر، سرم به تیر سنگی نمیخورْد. آن مواقع نادر هم مثلاً وقتی بود که یک لحظه بعد از بیرونرفتن از خانه، میفهمیدم چیزی جا گذاشتهام و برمیگشتم، یا وقتی نگران بودم دیر به جایی برسم، و بدو از خانه میزدم بیرون.
جز این موارد، مشکل را بهکلی حل کرده بودم، خصوصاً اینکه علاوهبر حواسجمعیِ معمول، برای احتیاط، مثل کورها رفتار میکردم: درست پیش از ورودی، بازوهایم را میبردم بالا و کف دستم را میگرفتم جلو و تا وقتی تیر را لمس کنم، سرم را میانداختم پایین و در هیبت پهلوانی دستوپابسته پاورچینپاورچین پیش میرفتم.
بعد از چند وقت، آن لکۀ قهوهای پررنگی که براثر ضربههای قبلی روی پیشانیام نقش بسته بود محو شد. جورشدن با آن ورودی، و آن احتیاط هوشمندانهای که دربارهاش به خرج میدادم باعث شد غرق خوشی بیاندازهای شوم، طوری که انگار اصلاً زیر همان ورودی به دنیا آمده و بزرگ شده بودم. این خلاصی سر کیفم آورد و سرخوشم کرد. بااینحال چیزی یکباره به خاطرم میآمد و اوقاتم را تلخ میکرد: این وضعیتِ تازه نتیجۀ آن ناسزاها و خشونتی بود که خرج خودم کرده بودم، یا اینکه ناشی از ترس بزرگی بود که آدم به جان خودش میاندازد و بعد که درونش جاگیر شد، خودش را در حالی میبیند که زیادی سربهزیر و بساز شده است؟
هرچه بود، از این آرامشی که به جانم نشسته بود چیزی به آنهایی که به دیدنم میآمدند و همینطور به دوستانم نمیماسید. آنها بیشتر وقتها سرشان به تیر میخورد و دیدارشان را با ایرادگیریهای رُک از کلبۀ درویشی احمقانهام شروع میکردند. ازم میخواستند راهحلی پیدا کنم، اما من جز عذرخواهی و تلاش برای بهدستآوردن دلشان راهحلی سراغ نداشتم. اوضاعواحوالم را یک جورِ جدید و جذابی برایشان تعریف میکردم تا مشغول جزئیات شوند و سردردشان یادشان برود!
البته فراموشم نشد که تیر را با تکهای ابر فشرده بپوشانم. آن را طوری به تیر چسباندم که سرتاسرش را بگیرد. اما فشار دستها شُلش کرد. بعد هم باعث شد فرسوده و خراب شود. معمولاً حواسم نبود درستش کنم یا یکی دیگر جایش بگذارم، مگر وقتی کسی پرخاشگرانه سرزنشم میکرد و میخواست هرچه زودتر با ابری تازه عوضش کنم.
وقتی جور شد که از خانۀ قدیمیام به خانهای جدید بروم، مایۀ خندۀ خودم شدم، چون فهمیدم بااینکه درِ خانۀ جدید بهاندازۀ معمول بلند است، همچنان موقع داخلرفتن و بیرونآمدن، خم میشوم و سرم را پایین میگیرم. حرکت محتاطانهام در اینجا کاملاً احمقانه به نظرم میرسید. حتی خیلی وقتها، خصوصاً شبها، پیش میآمد که بازوهایم را بالا و کف دستم را جلو بگیرم تا همان بیرونزدگی را لمس کنم! سپس، دستم در آن فضای خالیِ شماتتگر پایین میافتاد.
«کوری…!» به خودم گفتم: «هنوز قصه تمام نشده؟» سایهای از رنجهای طولانیام داشت پیدا میشد. بعد، ازنو عادت کردم، این بار نه به فهمیدن لزوم احتیاط، بلکه به ازبینبردن احتیاط و آثارش در وجود خودم. اما وقتی از پس این کار برآمدم که دیگر آن وضعیت، بین دوستان و آشنایانم بیآبرویم کرده بود. بعضی روزها که به دیدنشان میرفتم، دیرجنبیام آشکارا موجب میشد بلغزم. آنها غرق خندیدن به من و دستانداختنم میشدند و دائم اصرار میکردند: «فراموشش کن مرد، فراموشش کن.» اینجور وقتها جزئیاتِ گذشته حافظهام را میپوشاند، درحالیکه از سر بیچارگی، لبخند سرد و بیمایهای روی صورتم مینشست.
با کلی تلاش و ملاحظهکاری، و با گذر زمان، توانستم آن عادت را از سرم بیندازم. پژمردم و گوشت تنم آب شد تا از بین رفت. همه از یادش بردند و خودم هم داشت فراموشم میشد. تا اینکه یکباره فهمیدم آن مصیبت نهتنها همچنان در من مانده، بلکه اصلاً هیچوقت نرفته؛ فقط مثل آب، به درونم فروکش کرده و از آبراهههای دورافتادهاش سر درآورده است.
از آن زمان تا حالا راهی برای رهایی و نجات از این نفرین پابرجا پیدا نکردهام. احتیاطم دیگر به چشم دیگران نمیآید، به چشم خودم هم. هیچکس دیگر متوجهش نمیشود یا اشارهای به آن نمیکند. اما خودم آن را حس میکنم که پنهان و دزدانه درونم مانده و آمادهبهکار بودنش دارد نابودم میکند: همینکه به خانهای میرسم یا به درگاهی نزدیک میشوم، ندایی دور غافلگیرم میکند و شتابان میآید سمتم. هروقت هم میخواهم از جایی بیرون بروم، آن حرکت محتاطانهام دشواریای را رقم میزند که مانند نهنگی حافظهام را در بر میگیرد و به وحشتم میاندازد. چند وقتی این اتفاق میافتاد، یا مدتی کمتر… اما من پسش میزدم تا نمود نکند. نفسم را حبس میکردم و میلرزیدم، چون آن خانه با آن ورودی کوتاه میآمد جلوی چشمم، همان خانهای که مرحلهای از زندگیام را در آن ساکن بودم، همان که در برم گرفت و در من ساکن شد و طوری به پروپایم پیچید که انگار جنونی بهبودناپذیر بود و نمیشد از دستش خلاص شد.
*این داستان در دوماهنامۀ جهان کتاب، شمارۀ ۴۰۰ (مرداد و شهریور ۰۲) منتشر شده است. متن اصلی نخستین بار در شمارۀ ۵۰۳ ماهنامۀ العربي (اکتوبر ۲۰۰۰) در کویت منتشر شده است.