خردهگویهها
نوشتن دوای درد بیهودگی است.
روزها در راه، شاهرخ مسکوب
اشاره: «خردهگویهها» حیاطخلوت این وبنوشت است، حاصل پرسهزنیهای ذهن من، مُشتی بافته و یافتۀ بسیار کوتاه و خیلی وقتها مبهم، آنهم با موضوعات پراکنده، که گاه اشارتی دارد به گفتهها و کردههای اینوآن.
سیدمحمدحسین میرفخرائی
آخرین بهروزرسانی: ۲۷ شهریور ۰۲
سیوچهارم
آهن زنگ زد، آهنگ نزد.
سیوسوم
کورونا خدمت بزرگی به اصحاب عزلت کرد. ازقضا بهرهمندی از همنشینیها را برای این جماعت ممکنتر کرد.
سی و دوم
زندگیِ نزیسته؟ کتابِ نخوانده.
سی و یکم
هیچ نمیدانم، هیچ… قسم میخورم. اما خیلی راه آمدهام. لااقل برای این پاها خیلی بود.
سیام
سؤال اولِ هرچه تمامیتخواه: «پس من چه؟»
بیست و نهم
جانبهلب شد. گفت: «خاک دوستم ندارد.»
بیست و هشتم
آنقدر تلاش کرد، متلاشی شد.
بیست و هفتم
چرا فقیرها پول ندارند؟
(چنین گفت آنگاه که سه سال و اندی داشت.)
بیست و ششم
آخر باید چشمهای در کار باشد که بعد از چله به جریان افتد.
بیست و پنجم
«فلانی بچههایش از آب و گل درآمدهاند.»
«چرا از اول در آب و گل بودهاند؟»
بیست و چهارم
«امیدوارم» شد «ایکاش».
بیست و سوم
قلمْ تو را کِی واگذاشته؟
بیست و دوم
آرمانهایت آب رفت، زانوهایت آب آورد.
بیست و یکم
«بهبه، آقا سهیل…»
«آقامون نیومده؛ خودمم.»
بیستم
رها کن، خراب نه.
نوزدهم
«تنت میخاره؟»
«نه، خیلی وقته.»
هجدهم
بهدنبال خوشیِ ناب گشت و گم شد.
هفدهم
و گفت: «کِشتیهایم در بندرگاه، گریاناند.»
شانزدهم
«أَنَا أَلفُ آه.»
پانزدهم
خدا میداند نمیداند.
چهاردهم
ناتمامانیم.
سیزدهم
اگر پرداختن به مهمترین علاقهات تجمل به حساب آمد چه؟
دوازدهم
دنیا جای خوبی برای کاملگراها نیست، یا دنیا جای خوبی برای کاملگرایی نیست؟
یازدهم
گاهی با تمام جان به حال پرندهها غبطه میخورم.
دهم
«عِندَ أَبوابِ ٱلمَدينَةِ يَنتَهِي ٱلنِّسيان… .»
نهم
نمیفهمند خشم یعنی چه. تاریخ نمیدانند. تاریخ نمیخوانند.
هشتم
نمیایستد تا درستش کنی. موقعی هم که میایستد دیگر درستشدنی نیست.
هفتم
تصویری در صفحهاش منتشر کرده و عنوانش را گذاشته «تنهایی» یا «خلوت» یا چنین چیزی. کدام تنهایی؟ کدام خلوت؟ مگر نه اینکه تمام دنبالکنندگان صفحهات در آن لحظات با تو بودهاند و تو در فکر آنها بودهای؟ سادهلوحتر از تو هم آنی است که گرفتار تقلید از توست.
ششم
«بچهها هنوز تنها امیدند.»
«و مایۀ لبخند واقعی.»
پنجم
چه جانسختیم و فراموشکار.
چهارم
«انزوا اقلیمی طبیعی برای زندگی بشر است» و در عجبم از اوقاتی که برای بیرونزدن از چنین اقلیمی دستوپا میزنم.
سوم
جز حب نفس نیست.
دوم
آدمها عجیب دنبال مقصر میگردند، عجیب.
یکم
مسافر گفت: «نگُنج؛ بجنگ.» این را گفت و به راهِ برگشت رفت.